* امشب هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم برای نوشتن نرسید. گاهی اوقات در نوشتن کم میارم و گاهی هم آنقدر حرف نانوشه دارم که میشه یه عالمه. فقط این رو میدونم که احساسم میگه باید منتظر روزهای خوشی بود! منم امیدوارم مثل همیشه.
* ظهر که از خونه زدم بیرون تا برم سر کار، همین که در رو باز کردم دیدم یه گربه دم در حیاط نشسته و داره از آبی که تو کوچه جمع شده میخوره. تا منو دید خواست پا به فرار بگذاره. توی چشم های روشن اون نگاه کردم. تروس رو میشد در اونها دید. آروم و طوری که فکر میکردم حرف منو میفهمه بهش گفتم: نترس، با تو کاری ندارم آبت رو بخور و لبخندی بهش زدم.
جالب اینجا بود که کمتر از یک گام از اون فاصله داشتم. اون هم روی زمیی نشست و به آب خوردن ادامه داد.
توی عمری که داشتم تا به حال آزارم به مورچه هم نرسیده.
همیشه شاد باشید.
13871207
شکر
۱ سال قبل
انرژی جان میدونی چی ناراحتم میکنه؟ اینکه تو با این سنت گاهی خیلی ناامید میشی.. این پستت البته خوب بود. سعی کن همیشه روحیه ات رو حفظ کنی.
پاسخحذفبا گربه ها بلدی حرف بزنی؟ «کافکا در کرانه» رو خوندی؟
پاسخحذفپسر به خدا همینه !
پاسخحذفامید امید امید
منم مطمئنم که روزهای خوش در راهند و همین زودی هاست که در نزده وارد شوند